آن روزها خیلی بیشتر از حالا مدیر زندگی خودم بودم، بسیاری از این سوالات عمیق و جانکاه فلسفی به جانم راه پیدا نکرده بود و همه چیز خلاصه میشد در رابطه عمیقی که با "او" داشتم.سراپا نشاط و شیطنت و هیجان های منطقی! بودم.در همان روزها بود که او هدیه ای برایم فرستاد و خودش یک قدم دورتر از همیشه ایستاد تا نگاه کند و ببیند با هدیه اش چه میکنم.هدیه تماما بوی "او" را میداد اما راستش را بخواهید هر چیز و هرکسی حتی اگر خیلی خیلی همرنگ و هم جنس خودش باشد ، می تواند وسیله ای شود برای دوری از "او".خیلی قرارها با هم گذاشتیم، کلی شرط و شروط مبنی بر اینکه هدیه را بده اما اینبار من و هدیه را با هم به حضور بپذیر.اما خب اشتباه کردم، کار دل بود و چنان غرق در خواستن هدیه شده بود که اگر  هم با "او" حرف میزد تنها موضوعش هدیه بود.
در همان روزها بود که شروع کردم به خواندن دیوان خواجه ی شیرازی خودمان ، تا پیش از ان در حد غزل های گاه به گاه و معروف و مناسبتی سراغش رفته بودم. اما یک جایی تصمیم گرفتم از صفحه اول شروع کنم و بیت به بیتش را مزه مزه کنم. حافظ هم "او" را به خاطرم می آورد و هم هدیه را .
بعدها خیلی ماجراها با هدیه و حافظ و خودم آفریدیم، از ن فالهایش در پارک تا دیوانی که هدیه دادم و شبهایی که برایم غزل میخواند.
اما همیشه یکی از شیرین ترین و دلچسب ترین حافظ خوانی ها ، آنهایی بوده که از زبان جناب دکتر کاکاوند شنیده ام.در برنامه های تلویزیونی مثل رادیو هفت ، رادیو شب، صدبرگ، کتاب باز و گاهی هم رادیوصدای گرم و دلنشین، زیبا خواندن غزل و توضیحاتی که پس از تفال ضمیمه میکنند می تواند جان هر آدمی را پر شِکر کند.
دیشب در حالی که بیخوابی به سراغم آمده بود، هندزفری در گوشم گذاشتم و به سراغ رادیوی محبوبم، رادیو پیام، رفتم.بخت با من یار بود که گوینده بخش شبانگاهی جناب کاکاوند بودند.پس از شنیدن چند موسیقی سنتی و زیبا، به رسم همیشگی حضورشان در برنامه ها، از همه ما شنوندگان خواستند تا نیتی بکنیم و فالی برایمان گرفتند:

دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

.ای کاش شما هم این غزل را با صدای خودشان میشنیدید تا هرچه بیشتر به دلتان می نشست

+این بیت آخر چقدددررر جذاب است خدایا :)
++علیرغم اینکه دو ساعت از "شب بخیر" گذشته بود، غزل را برای هدیه فرستادم و .او هم بیدار بود.

+++به همه دوستانم پیشنهاد میکنم یک دیوان حافظ کوچک کنار تختشان بگذارند و شبها قبل از خواب یک یا دو غزل از کتاب را بخوانند.حال دلتان را خوب و خوابتان را شیرین تر میکند.این تجربه شخصی من است :)

 

+×"عابر" بزرگوار خیلی ممنون از کامنت راهبردی و سخنان ارزشمندتان


وسط شلوغی های روز، و در آخر هفته ای پر کار و پر استرس داشتم میرفتم که به ماشین برسم و برم خونه سراغ حجم بی نهایت کارها.قطره های بارون با باد سرد به صورتم میخورد که بدون هیچ فکر و برنامه قبلی به شکلی دیوانه وار اومدم به این کافه.نمیدونم چی شد که حس کردم بیخیال همه دنیا و .
حالا هم صدای اقای شجریان.نگاهم به پشت شیشه ی دودی رنگ و تماشای خیابان پاییزی روبرو.
در این دو ماه و نیمی که از پاییز امسال گذشت انقدر درگیر بودم که فراموش کنم به حال دلم ، به خودِ خودم برسم.
چقدر دلم برای زندگی آرام قبلی.برای تو که چند ماه هست چیزی ازت ننوشتم و برای ن تنگ شده.

چقدر نیاز دارم به فکر کردن.به تنهایی

+آقای کافه دار ازم میپرسن منتظر هستی؟ میگم نه و با تعجب رومه ای که منوی اینجاست روی میزم میذاره.
++بالاخره کیک شکلاتی و نسکافه ما رسید.جای دوستان خالی :)


به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید


- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟


- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.

جناب شفیعی کدکنی
+خستگی این روزها را نزدیکان در چهره ام هم می بینند.دلم تنهایی و خلوت می خواهد.
++همه سهمم از هوای باران خورده و پاییزی امروز تماشای آن در چنددقیقه های کوتاهی بود که در حین کار فراغت پیدا میکردم.دلم رهایی و سکوت میخواست.دلم پیاده روی در خیابان انقلاب را میخواست.اما بقول جناب کدکنی پایم بسته است بخاطر بچه ها.
+++شاید نبودن ن و دلتنگی برای او هم چندان بی تاثیر در حال این ایام نباشد.دلم عجیب هوای آغوشش را کرده‌.

++++هفته گذشته فیلم متری شیش و نیم و همینطور انیمیشن حیوانات خانگی۱ را م، نمیدانم کی فرصت دیدنشان را پیدا میکنم


سرم بسیار شلوغ بود و دور و اطرافم پر از کتاب و جزوه و خودکار و کاغذ.طبق عادت، کارهایم را در پذیرایی و جلوی تلویزیون انجام میدادم( این عادت را از آغاز نوجوانی به همراه دارم و البته همیشه بخاطرش سرزنش میشوم) .برای رفع خستگی ِگردنم سرم را از روی کتابها بلند کردم و نگاهی به تلویزیون انداختم، تکرار برنامه کتاب باز پخش میشد.کمی صدایش را بلند کردم و باز مشغول کارهایم شدم ، به اندازه ای که دیگر نه صدایش را میشنیدم و نه در خاطرم ماند که برنامه مورد علاقه ام در حال پخش است.پس از چند دقیقه جزوه نوشتن  ، باز سرم را بلند کردم و این بار دکتر شکوری را دیدم که مشغول صحبت است .‌‌یعنی بخش محبوب از برنامه محبوبم.سعی کردم ضمن اینکه حواسم به حرفهایش هست به کارهایم هم برسم.دو خط مینوشتم، دو جمله گوش میکردم ، سه خط میخواندم، یک نگاه به تلویزیون میکردم ، یک کتاب دیگر را باز میکردم و چند خطی از ان میخواندم، دوباره سعی میکردم گوشم را تیز کنم تا بشنوم چه میگوید و.‌.خلاصه اینکه یک چیزهایی از حرفهایش دستگیرم شد، راجع به زخم های دوران کودکی بود.بنظرم امد لازم است برنامه را با دقت بیشتری ببینم و تصمیم گرفتم تکرار دوم برنامه که حدود ساعت ۱۵ بود را ببینمخوشبختانه میسر شد:
کتاب " زندگی خود را دوباره بیافرینید" از جِفری یانگ را معرفی کردند و گفتند بسیاری از مشکلات و رفتارهای ما در سنین بزرگسالی ریشه در زخم هایی در ناخوداگاهمان دارد که مربوط به دوران کودکی ماست.ما بطور ناخواسته و نادانسته همان طرحواره ها را (با وجود اینکه آزارمان میدهند)انتخاب میکنیم و در تله انها به دام میفتیم.تسلیم، حمله، شرم و نقص و.از این طرحواره هایی هستند که ممکن است در دامشان گرفتار باشیم

+کتاب جالبی بنظر می آید و انشاالله باید بخوانمش
++ برنامه کتاب باز (به ویژه سه شنبه شب ها)را ببینید
+++کمی بیشتر که به رفتارهای خودمان و اطرافیانمان فکر میکنیم ، میتوانیم رد بعضی از آنها را در اتفاقات سالهای گذشته زندگیمان بزنیم.فلان رفتار امروز ، ریشه در فلان اتفاق در دوران کودکی مان دارد.
++++به یاد کلاس های دکتر س افتادم.ایشان روانکاو هستند و هر یک ساعتی که در کلاسشان میگذشت به اندازه یک هفته خوراک و سوژه برای تفکر در احوالات شخصی و خودشناسی به آدم میداد!
+++++چقدر کتابِ نخوانده دارم :(


از دیروز درگیر عصب کشی دندان هستم، دیشب درد بسیار شدید و کلافه کننده ای رو تحمل میکردم که باعث شد نتونم جواب دکتر م و همینطور همکار جدید رو بدم.داستان ارتباط این روزها با ن هم بماند! عصر هم باید برای ادامه درمان به مطب برم +هر چقدر تلاش میکنم این روزها بیشتر رعایت کنم اما شرایطی مثل رفتن به دندان پزشکی پیش میاد که خارج از اختیارات منه و باید با توکل و توسل برم و خطرناک ترین اقدامات رو انجام بدم! ++آدمیزاد موجود کم تحملی هست و هر دردی داشته باشه اون رو
از دیروز صدای میو میو خفیفی از کوچه شنیده میشد و من هرچقدر نگاه کردم صاحب صدا رو پیدا نکردم.صبح که بیدار شدم مامان گفت صدای یه بچه گربه ست که در فاصله دیوار بین دو آپارتمان رفته. اولش نگران شدیم که گیر کرده باشه اما دیدیم میاد بیرون و زود بر میگرده داخل، الان که باز داشت بطور ممتد میو میو میکرد فکر کردیم شاید گرسنه ست و یک کاسه شیر و نون براش اماده کردیم و بابا برد گذاشت جلوی دیواربعد از یک ربع انتظار از پشت پنجره ، بالاخره دیدمش که سرشو آورد بیرون و
آسمان ِشب ِبیابان لوت آدم را سِحر میکند.جمله ای که اقای جواد قارایی در کتاب باز گفتند استفاده از مصدر "سحر کردن" برای آسمان و به ویژه اسمان شب بنظرم ناب و فوق العاده آمد. آسمان شب سحرانگیز و گاهی خوفناک است. +این روزها برای تصمیم گرفتن درمورد ادامه تحصیل و رشته های مختلف بیشتر به جایگاه خودم در جهان هستی فکر میکنم و نگاه به عمق آسمان از بهترین راههاست برای فکر کردن به کائنات لایتناهی و جایگاه انسان در آن.
آبنبات هل دار از آن کتابهایی است که نامش باعث شد دوستش داشته باشم و به سراغش بروم؛ آخر من از آن عاشقان سینه چاک میوه ی هل هستم! تعجب نکنید، نتیجه تحقیقات اینترنتی من از سایت وزین ویکی پدیا این شد که هل "میوه "است. فایل صوتی آن را در کانال دانلود کتاب DL_Ketab @ دیدم و دانلودش کردم آقای مظلومی بسیار حرفه ای و فوق العاده عالی کتاب را خوانده اند و این مدت شبها قبل خواب معمولا یک قسمتش را گوش میکردم و با لبخند به خواب میرفتم! طنز لطیفی در کتاب جاریست که با
روزگار غریبی را سپری می کنیم که طهارت هر نفَسی که میکشیم و هر لقمه ای که در دهان میگذاریم شُبه ناک است.اما عجیب تر از همه آدمیزاد است! نسیان انسان و بنی عادت بودن بنی آدم. + امروز خبر فوت پدر پیر یک خانواده که از ۱۰ روز پیش در بیمارستان بستری بودند را شنیدم.درد از دست دادن تکیه گاه و پناه خانواده یک غم است و این شیوه مرگ بر اثر بیماری و اینکه حتی نمیتوانند برای اخرین بار پدر را در آغوش بگیرند یک غم دیگر ++ از دکتری میشنیدم که این بیماری قرن بیست و
عصر صحبت ازدواج دختر کوچکشان را میکردند و در گوشش از سنت پیامبر خدا و راز خلقت میگفتند و شب هنگام وقتی از پیاده‌روی دونفره امده بودند در خانه دنبال "بچه" شان میگشتند تا تور پر از توپهای رنگی کوچکی که برایش ه بودند را تحویلش دهند و از دیدن ذوق کودکانه اش در دلشان قند آب شود. حقیقت این است که هرچقدر هم بزرگ شده باشیم و عدد سنمان به هر دهه ای رسیده باشد ، باز هم برای پدرومادر هایمان "بچه" هستیمآنها از اینکه حس کنند در زندگی فرزندانشان موثر هستند،

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت تاسیسات نفت و گاز نکات آموزشی زندگی انجام پروژه های برنامه نویسی Lala tuan. love-allah ترازو پند